تو نیستی که ببینی...
چگونه عطر وجود تو در عمق لحظه ها جاریست...
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست...
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است...
تو نیستی که ببینی...
چگونه با دیوار به مهربانی یک دوست از تو می گویم…
تو نیستی که ببینی...
چگونه از دیوار جواب می شنوم...
تو نیستی که ببینی...
چگونه دور از تو به روی هر چه در این خانه است ،
غبار سربی اندوه بال گسترده است...
تو نیستی که ببینی...
که دل رمیده من بجز تو ، یاد همه چیز را رها کرده است...
تو نیستی که ببینی...
فریدون مشیری
نویسنده » یاس و مینا . ساعت 4:10 عصر روز سه شنبه 87 اردیبهشت 10